مـــرداب

می خوام یه پروانه بشم،اگه به تو پیله کردم...

می خوام یه پروانه بشم،اگه به تو پیله کردم...

مـــرداب

حسرت نبرم به خواب آن مـــــــرداب،
کآرام درون دشت شب خفته ست...
دریایم و نیـــــــــست باکم از طـوفان،
دریا همه عمر خوابش آشفته ست...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

بسم الله الرّحمن الرّحیم...

سلمی جان!سلام!

نمی دانم،شاید شبیه این نوشته را در خیلی از شعر های خیلی از شاعران یا داستان های خیلی از  داستان نویسان خوانده باشی،مثلا آن شعر زرویی نصرآباد یا آن کتاب معروف بهمن بیگی.و شاید بگویی اینها تکراری ست که واقعا هم هست.اما من هم می خواهم بگویم،نه برای اینکه در تو تغییری ایجاد کنم،چون تو اصلا یک شخصیت خیالی در ذهن منی و اصلا وجود نداری که بخواهی عوض شوی-البته راستش را بخواهی بدم نمی آید که تو واقعا وجود هم می داشتی و بعد از خواندن این ها منقلب می شدی و ...ولی حیف که نیستی-،-شاید هم باشی و اسمت سلمی نباشد،اما اگر اسمت هم سلمی می بود خیلی خوب می شد.بگذریم...سلمی جان!من این چند خط را  ننوشتم که تو با آن گریه کنی و ته دلت از آن حس های خوب شاعرانه درست شود و ایضاً اینها را ننوشتم که وقتی جلوی دوستانم می خوانم،خوششان بیاید و مثلا بخواهند که دوباره به اصلِ خودشان برگردند و آدم های صاف و ساده و بی شیله پیله ای شوند،نه!که اگر آن طور بود،خیلی از این خطوط بالا را حذف می کردم و این همه اشکال نگارشی و زبانی و...را به حال خود رها نمی کردم...اینها را برای این ها ننوشتم! بلکه نوشته ام تا این حس عجیب-و به شدت رمزآلودِ-درونم را خاموش کنم.

می دانی چه شد به فکر نوشتن این نامه افتادم؟شب بود و نزدیک های وسط مهرماه. آرام و تنها در دانشگاه راه می رفتم دست هایم را از پشت درهم گره زده بودم و راه می رفتم.حالتی که به نظرم نزدیک ترین اسم به آن ،مقتدر مظلوم،کوهِ تنها،سروِ غریب است.باورت می شود من هر شب خیلی به ماه،از زوایای مختلف نگاه می کنم.آن قدر که حتی همین الآن هم که در کتابخانه نشسته ام و حدوداً یک ساعتی می شود ماه را ندیده ام،می توانم بگویم آن لکه های خاکستری و نسبتاًَ سیاه-همان کوه ها و چاله ها را می گویم- سمت چپش است و شکلی تقریبا این طوری:دارد.قشنگ ترین منظره ای هم که دوست دارم  از ماه ببینم این است:ماه در حالی که دور و برش پر از ابرهای خاکستری ست که با سرعت حرکت می کنند-طوری که فکر می کنی انگار ماه دارد حرکت می کند-در چارچوبی پر از شاخه های بی برگ درخت های پاییز در دانشگاه.امشب هم مثل هر شب دیگری داشتم کنارِ استخرِ ساکت و باوقارِ دانشگاه،راه می رفتم  و در آب،به ماه نگاه می کردم که یاد تو  افتادم.یاد آن سال های دور که هر دومان هنوز به این تهران لعنتی نیامده بودیم.کم کم آن حسِّ مرموز دلم را قلقلک داد و فهمیدم وقت شعر است،حتی این دو سه خط را هم گفتم:

شعر یعنی من و یک پنجره ماه،ماهِ کامل،روشن...

                                                                    ماهِ دلتنگ که دلتنگی آن را منِ شاعر،منِ محزونِ پریشان خاطر،

                                                                     فقط می فهمم...

ماه یعنی تو و یک برکه دنج-کنج آن خانه ی دور...

                                                                    سالها می گذرد،یادت هست...؟

اما به دلم نچسبید،چون حرف برای گفتن زیاد داشتم و حوصله آن همه شعر گفتن و دنگ و فنگ هایش را نه!

این شد که گفتم بنویسم.به یاد آن خانه ی کاهگلی و تو،وقتی که شب می شد و روستا تاریک و ساکت می خوابید و تو بیدار می شدی.مستانه در کوچه ها راه می رفتی و روی برگ ها دست می کشیدی.چقدر به سروها نگاه می کردی و به بیدهای مجنون! و وقتی که به سروها و بیدهای مجنون نگاه می کردی،چقدر شعر و خاطره و آیه و حدیث و مناجات و حتی مستند یادت می آمد.مستند حدیث سرو که درباره آقای بهجت و آقای قاضی بود.و کنار برکه می نشستی و شعرهایی که درباره دیوانگی،شب بوها،خانه های خسته و غریب کاهگلی و ستاره ها بود؛یادت می آمد.البته می دانم که تو خیلی به ستاره ها علاقه داری و می خواهی بیشتر از اینها درباره شان توضیح بدهم،اما فعلا نمی توانم.چون دانشگاه ما خیلی چراغ و پرژکتور دارد و به دلیل آلودگی های نوری زیاد،ستاره ها دیده نمی شوند.اما ماه چرا.و یادِ وقتی افتادم که در برکه ماه را می دیدی و شعرهای فاضل نظری که در آنها بحث برکه و ماه بود را می خواندی...وحتی گاهی می دیدم تند تند اشک می ریزی چون....اِ اِ چونش را نمی توانم بگویم چون می دانم راضی نیستی...سلمی جان!یادِ شب های روستا بخیر...

راستی سلمی!این را هم بگویم که من خودم خوب می دانم که آن زمان ها اصلا در روستایمان تلوزیون نبود تا حدیث سرو پخش کند و فاضل هم خیلی کوچکتر از آن بود که شعر بگوید امّا بلأخره این شهر خیال من است،دوست دارم این طور باشد!

و در آخر هم برای اینکه خیلی تلنگر آمیز و افسانه ای تمام شود،-هرچند می دانم کلیشه ای می شود-می گویم:

شنیده ام تازگی ها پنت هوس خریده ای،مبارک!

------------------------------------------------------------------------

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندارم،

                                                                        تو می روی به سلامت،سلام ما برسانی...


 

۲ نظر ۱۷ آذر ۹۳ ، ۲۳:۲۸
صابر اکبری خضری