مـــرداب

می خوام یه پروانه بشم،اگه به تو پیله کردم...

می خوام یه پروانه بشم،اگه به تو پیله کردم...

مـــرداب

حسرت نبرم به خواب آن مـــــــرداب،
کآرام درون دشت شب خفته ست...
دریایم و نیـــــــــست باکم از طـوفان،
دریا همه عمر خوابش آشفته ست...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

« بسم الله الرحمن الرحیم »

شب های سرد زمستانی،در شهر غریب،مخصوصاً اگر هوا سوز داشته باشد...

هجمه استخوان سوز باد هجوم می آورد و تو مجبور می شوی دستانت را-برخلاف میلت-بیرون بیاوری و یقه ی کاپشنت را محکم تر بگیری و بهم نزدیک ترشان کنی؛شاید مانع ورود بادِ سرد به بدنت شوی...

باد معمولاً خلاف جهت حرکت تو می وزد و سرعت راه رفتنت را کم می کند...زمستان اصولاً سرعت همه چیز را کم می کند،آهسته...آهسته...

و در نتیجه وقت بیشتری برای فکر کردن هست...فکر کردن...

عمده لذت زمستان هم در همین است؛قدم زدن در اوایل تاریکی شب،در کوچه ای سوت و کور،برفی روی زمین نشسته باشد، لذتی است... مخصوصاً اگر ردّپای دیگری در آن همه کوچه نباشد و تو باشی و این همه وسعتِ بکر...وقتی رویشان قدم می گذاری فشرده می شوند،آسمان سرخ است؛تنها هستی و قدم می زنی و فکر می کنی،آرام...

جنس پرواز در زمستان مثل بهار نیست که بگویم با نوازش نسیمش اوج بگیری و با شکوفه های انسِ او همدم شوی،یا دست روی لطافتِ برگ های مجنون بکشی و با بارانِ مهربان،رازهایِ مگویِ دل بگویی...پرواز زمستانی این نیست...

 و چون تابستان نیست که بگویم بارشِ محبّتِ نور را ببینی و میهمان رنگِ رنگِ گلها و درخت هایش باشی و سرمست از عِطرِ دل انگیزِ گندم زارها،بیدلانه برقصی...

نه!زمستان پروازی دارد که فقط روح های خسته و دست های رنج کشیده و صورت های سرخِ سیلی زمان خورده و پاهای چون کوه استوار و پردرد، و دل های دریایی می فهمندش...می توانند از سردی اش،گرما بگیرند و از این گرما بسوزند و بسوزانند،می توانند از بورانش،باران بهمند و با برفش،شکوفه زندگی کنند...

زمستان فصلِ مردهاست؛فصلِ سخت های عظیم...اگر بهار و تابستان با عِطرِ امّید،ما را به گلبانگ های رویایی شهری در آینده ی لامکان و لازمانِ خیال می برند،زمستان ولی اهل رویا و دریا نیست...

زمستان از حقیقت بیرون می آید،از متنِ واقع،از دلِ هستی،از گذشته،نه از آینده!

با زمستان هم می شود سفر کرد،امّا نه به آینده های خوبِ پیشِ رو،می توان سفر کرد به گذشته هایی دوری که فقط یک پلک زدن از ما فاصله دارند،به گذشته هایی که انگار همین" الآن "بودند و واقعاً هم همین " الآن " بودند...

زمستان است که ناله و فریاد حقیقت خواهانه ی هزار مردِ پردرد و غریب را در تاریخ بلند کرده...

....

....

....

....

در اوایل شب،در کوچه ای سوت و کور،روی برف ها آرام قدم بگذار،ساکت باش و خوب گوش کن؛هنوز ناله ی حزن انگیز و ماوراییِ آن مردان، هرچند ضعیف و از دور، به گوش می رسد....کوچه ساکت است. 

۳ نظر ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۰
صابر اکبری خضری