مـــرداب

می خوام یه پروانه بشم،اگه به تو پیله کردم...

می خوام یه پروانه بشم،اگه به تو پیله کردم...

مـــرداب

حسرت نبرم به خواب آن مـــــــرداب،
کآرام درون دشت شب خفته ست...
دریایم و نیـــــــــست باکم از طـوفان،
دریا همه عمر خوابش آشفته ست...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

بسم الله الرّحمن الرّحیم...

پریشب در سالن مجلل همایش های فرهنگ سرای خیابان کناری،شب شعر برگزار شد.بعد از جلسه با دوستانم جلوی در ایستادیم و خروج شاعران معروف کشور را تماشا کردیم.و من مطمئنم بقیه هم،در پس ذهنشان و در نهان دلشان،احساس حقارت و تقریباً ذلّتی از این کار می کردند،امّا انگار مجبور بودیم و هیچ کداممان هم تا آخر به روی یکدیگر نیاوردیم. یکی دو تا از دوستان شاعر تهرانی ام،با چند ضربه ظریفِ انگشت بر صفحه یِ لمسیِ گوشیِ هوشمند، شعرهایشان را آماده کردند تا جلوی آن شاعرانِ معروف بخوانند.یکی دو نفر هم به فکر بودند تا سؤالی دست و پا کنند و بپرسند و بهانه ای شود برای آشنایی بیشتر،بعد هم که رویشان بیشتر باز شد،عکس دو نفره بگیرند،از این عکس هایی که آدم با دوربین جلوی گوشی از خودش می گیرد و  بعدها به من و امثال من نشان بدهند و بگویند:نبودی فلان شب،رفتیم پیش فلانی چه حالی داد...

در راه برگشت هم هر کدام  شروع کردند از دیدارشان با فلان شاعر گفتن و نشان دادن پیامک هایی که بینشان ردوّبدل شده.می خواستند هرطور شده اثبات کنند ما شاعر خوبی هستیم یا لااقل شاعر خوبی خواهیم شد.من آنجا ساکت بودم و خودخوری می کردم فقط به خاطر همین محیط شهری و حقوق شهروندی که اگر نبود ،داد می زدم:آخر شما چطور ادعّای شاعری دارید در صورتی که حتّی یک بار هم شب پرهراس کویر را ندیده اید؟! اگر کنار دریا و غروب ساحل رفته اید برای تفریح بوده و گذراندن تعطیلات و اگر روزی را در جنگل گذرانده اید، برای گرفتن عکس های یادگاری و اشتراک آنها در "این اِستا گرام" شما از ماه،ماهواره را می فهمید و از باران و برف،تعطیلی مدارس و ادارات را.اصلاً به نظر من هیچ شاعری نمی تواند تهرانی باشد که تهران دنیای آهن هاست...

اصلاً من می توانم ادّعا کنم نیمه شب در سکوت روستا که فقط صدای جیرجیرک ها شنیده می شد،کنار جوی آبِِ کنار باغ حاج رمضان علی می نشستم و در حالی که فقط بوی شب بوها و خاک آب خورده را حس می کردم و فقط نور ستاره ها و ماه را می دیدم،شعر می گفتم.امّا کدام تهرانی این چنین تجربه ای داشته؟!او با چه شعر می گفته؟!فقط صدای بوقِ ماشین شنیده یا خِرچ خِرچ چرخ دنده ها یا جیغِ وحشیِ ترمزِ نیمه شبی.و فقط دود بوییده و نهایت لذّتی که حسّ بویایی اش برده بوی بنزین بوده و ....

من شکوه و صلابت را در کوه می بینم و سروِ تنهای میان دشت و او احتمالاً در برج میلاد، و درخت و دشت را هم که کلاً نمی بیند.من زندگی ام در دشت و دمن و بیابان و گلزار گندم ها گذشته و او در کافه تریا و کافی نت و کافی شاپ و هر کافی کوفت دیگری... 

          

من از او شاعرترم هرچند شعرهایم ایراد وزنی و مشکل قافیه داشته باشد و ارکان تشبیه و استعاره و مراعات و لفّ و نشر و این مزخرفات در آن نباشد و هرچند کتابی به چاپ نرسانده باشم ومن از او شاعرترم هرچند در شب شعرهای گوناگونی که در سالن مجلل همایش ها برگزار می شود شرکت نکرده باشم و جلوی فلان شاعر معروف هم شعر نخوانده باشم و هرچند شعرهایم را در 5 شبکه اجتماعی مختلف به اشتراک نگذرام و وبلاگ اختصاصی هم نداشته باشم و عضو سایت شاعران پارسی زبان هم نباشم.در هرحال من از او شاعرترم هرچند هرگز هیچ شعری نگفته باشم.

۴ نظر ۱۱ دی ۹۳ ، ۱۱:۴۶
صابر اکبری خضری