بسم الله الرحمن الرحیم...
صبحی بود ،
او ،
آمد به دنبالم،
نرفتم...
حیف شد ، ای کاش...
............
حالا حسرت یک عمر بر دوشم،
و بغضی که نمی دانم چه موقع، اوج می گیرد ، سودای شکفتن در سرش؟؟
...........
سال ها بعد،امّا...
شبی که آسمان باران فرو می ریخت
روی غنچه های شوق در قلبم،
و با عطرش-با عطر همان باران-
می رقصید روی پرده های پاک احساسم،
دلم بی تاب شد،
ناگاه،هُرّی ریخت...
سکوتم پر صدا شد،
نگاهم برق شادی زد،
و ... اشکم ریخت ...
غوغایی به پا شد...
همان شب بود، همان شب بود که،
یادِ
آن صبح افتادم.
و روی بالِ آن همه باران ، آن همه پرواز ،
-همه حیران،-
با عشق، اندیشه،
تا بی کران های زلال و سبز نور ، راندم ...
همان شب بود که یاد تو افتادم ،
و بعد از سال ها،آن شب ، دوباره شعر گفتم ،
شعر خواندم...
۲ نظر
۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۶