مـــرداب

می خوام یه پروانه بشم،اگه به تو پیله کردم...

می خوام یه پروانه بشم،اگه به تو پیله کردم...

مـــرداب

حسرت نبرم به خواب آن مـــــــرداب،
کآرام درون دشت شب خفته ست...
دریایم و نیـــــــــست باکم از طـوفان،
دریا همه عمر خوابش آشفته ست...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

بسم الله الرحمن الرحیم...

       صبحی بود ،            

                         او ،

                         آمد به دنبالم،

                                      نرفتم...

               حیف شد ، ای کاش...

     ............         

           حالا حسرت یک عمر بر دوشم،

           و  بغضی که نمی دانم چه موقع، اوج می گیرد ، سودای شکفتن در سرش؟؟

      ...........

                   سال ها بعد،امّا...

                   شبی که آسمان باران فرو می ریخت

                              روی غنچه های شوق در قلبم،

              و با عطرش-با عطر همان باران-

              می رقصید روی پرده های پاک احساسم،

                                                        دلم بی تاب شد،

                                                       ناگاه،هُرّی ریخت...

         سکوتم پر صدا شد،

        نگاهم برق شادی زد،

         و ... اشکم ریخت ...

                                                       غوغایی به پا شد...

                     همان شب بود،     همان شب بود که،

                                             یادِ

                                                   آن صبح افتادم.

        و روی بالِ آن همه باران ، آن همه پرواز ،

                                                       -همه حیران،-

                   با عشق، اندیشه،

                  تا بی کران های زلال و سبز نور ، راندم ...

             همان شب بود که یاد تو افتادم ، 

                و بعد از سال ها،آن شب ، دوباره شعر گفتم ،

                                                                                             شعر خواندم...

۲ نظر ۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۶
صابر اکبری خضری

بسم الله الرحمن الرحیم...

در فرانسه تک درختی است که ایرانی‌ها آن را بیش از فرانسوی‌ها می‌شناسند. زیر آن درخت قوانینی به جهان اعلام شد که تاریخ را مثل قوانین نیوتن دوپاره کرد. طرفه اینکه جاذبه ‌نیوتنی هم با یک درخت سیب نسبت داشت. 

در روزهایی که بزرگترین فیلسوف معاصر فرانسه در خیابان های تهران حیرت کرده بود که «ایرانی‌ها چه رویایی در سر دارند»؟ بزرگترین فیلسوف معاصر ایران زیر آن درخت سیب در نوفل لوشاتو نشسته بود و با آرامشی شگفت‌انگیز به پرسشی که جانِ میشل فوکو را بی‌قرار کرده بود پاسخ می‌گفت.
سال ١٩٧٩ تمام شد و از آن سال برای فرانسوی‌ها از تکاپوی فوکو در تهران پست مدرنیسم به یادگار ماند و برای ایرانی‌ها از آرامش امام در پاریس؛ انقلاب پیروز اسلامی.
•••
حالا ٣۶ سال گذشته است. امروز یک هیئت فرانسوی وارد مشهد می‌شود. ایرانی‌ها دوست داشتند فرانسه را با نوفل لوشاتو در خاطره خود ثبت کنند. 
در بسیاری از شهرهای ایران خیابان یا میدانی به نام این روستای حومه پاریس نامگذاری شده است. در مشهد نیز در کناره میدان «جمهوری اسلامی» شهرکی است که مشهدی‌ها آن را «نوفل لوشاتو» نامیده‌اند. بعضی از خیابان‌های این شهرک به نام شهدایی است که با شلیک اگزوست‌های فرانسوی تکه‌تکه شده‌اند. در همین شهرک ٢٧ سال پس از پایان جنگ صدای سرفه‌هایی شنیده می‌شود که هدیه بمب‌های شیمیایی میراژها و سوپراتانداردهای فرانسوی به جوان‌های ایرانی است.
ژیسکار دستن و میتران و شیراک و سارکوزی و اولاند ترجیح دادند با صدام و رجوی، سرکردگان جنگ و ترور عکس یادگاری بگیرند. امروز وقتی هواپیمای هیئت شصت نفره فرانسوی در فرودگاه «شهید هاشمی نژاد» مشهد به زمین می‌نشیند شاید کسی نباشد برای آنها توضیح دهد که این خطیب و نویسنده محبوب مشهدی توسط کسانی ترور شد که در پاریس به پارلمان دعوت می‌شوند تا راجع به مبارزه با تروریسم سخنرانی کنند. هیئت فرانسوی احتمالا از همان خیابان‌هایی عبور خواهد کرد که در آن زنان و دانشجویان و مغازه‌داران و نماینده‌های مشهد به دست تروریست‌های تحت‌الحمایه پاریس ترور شدند. مشهدی‌ها اما هیچ کدام از خیابان‌های شهر را اگزوست و سوپراتاندارد و بمب شیمیایی و حقوق بشر فرانسوی و تروریسم پاریسی نامگذاری نکردند. هیئت فرانسوی در گشت و گذار خود در شهر به روشنی می‌تواند ببیند که علیرغم بیش از ٣٠ سال تلاش شگفت انگیز غرب از انگلیس و فرانسه و آلمان تا خود شیطان بزرگ برای ناامن و ویران کردن ایران با قتل عام و ترور و جنگ و بمب شیمیایی و تحریم و شانتاژ و ... شهرک نوفل لوشاتو همچنان زیر پرچم پرافتخاری که در میدان جمهوری اسلامی در اهتزاز است در امنیت و آبادانی به سر می برد. 


اگر این هیئت، ایران را فقط در فیلم های جشنواره سیاسی «کن» دیده باشد، احتمالا از تماشای ایران واقعی یکه خواهد خورد. رنگین کمان پرنشاط زائران حرم رضوی از همه اقوام و اقالیم ایران ویترین مناسبی است که کاهنان معبد ایفل، اوهامی را که راجع به جمهوری اسلامی پراکنده‌اند با واقعیت زندگی ایرانی مقایسه کنند. کمی آن طرف‌تر از شهرک نوفل لوشاتو این روزها مشهد در عید دفاع مقدس «داستان ایستادگی» را در پای کوهسنگی روایت می‌کند. اگر هیئت فرانسوی از تناردیه‌ها و میتران ها و ژاورها و شیراک‌ها و دون ژوان‌ها و سارکوزی‌ها و ... تشکیل شده است که هیچ ولی اگر ژان‌ وال ژان‌ها و فرانتس فانون‌ها و شهید کمال کورسل‌ها به مشهد آمده‌اند قدم‌شان روی چشم و آن‌ها را به تماشای نمایش شهدای غواص دعوت می‌کنیم...

در فرانسه تک درختی است که ایرانی‌ها آن را بیش از فرانسوی‌ها می‌شناسند. زیر آن درخت قوانینی به جهان اعلام شد که تاریخ را مثل قوانین نیوتن دوپاره کرد. طرفه اینکه جاذبه ‌نیوتنی هم با یک درخت سیب نسبت داشت. 

یادداشت از وحید جلیلی/معاون فرهنگی شهردار مشهد

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۴:۴۰
صابر اکبری خضری

بسم الله الرّحمن الرّحیم...

پریشب در سالن مجلل همایش های فرهنگ سرای خیابان کناری،شب شعر برگزار شد.بعد از جلسه با دوستانم جلوی در ایستادیم و خروج شاعران معروف کشور را تماشا کردیم.و من مطمئنم بقیه هم،در پس ذهنشان و در نهان دلشان،احساس حقارت و تقریباً ذلّتی از این کار می کردند،امّا انگار مجبور بودیم و هیچ کداممان هم تا آخر به روی یکدیگر نیاوردیم. یکی دو تا از دوستان شاعر تهرانی ام،با چند ضربه ظریفِ انگشت بر صفحه یِ لمسیِ گوشیِ هوشمند، شعرهایشان را آماده کردند تا جلوی آن شاعرانِ معروف بخوانند.یکی دو نفر هم به فکر بودند تا سؤالی دست و پا کنند و بپرسند و بهانه ای شود برای آشنایی بیشتر،بعد هم که رویشان بیشتر باز شد،عکس دو نفره بگیرند،از این عکس هایی که آدم با دوربین جلوی گوشی از خودش می گیرد و  بعدها به من و امثال من نشان بدهند و بگویند:نبودی فلان شب،رفتیم پیش فلانی چه حالی داد...

در راه برگشت هم هر کدام  شروع کردند از دیدارشان با فلان شاعر گفتن و نشان دادن پیامک هایی که بینشان ردوّبدل شده.می خواستند هرطور شده اثبات کنند ما شاعر خوبی هستیم یا لااقل شاعر خوبی خواهیم شد.من آنجا ساکت بودم و خودخوری می کردم فقط به خاطر همین محیط شهری و حقوق شهروندی که اگر نبود ،داد می زدم:آخر شما چطور ادعّای شاعری دارید در صورتی که حتّی یک بار هم شب پرهراس کویر را ندیده اید؟! اگر کنار دریا و غروب ساحل رفته اید برای تفریح بوده و گذراندن تعطیلات و اگر روزی را در جنگل گذرانده اید، برای گرفتن عکس های یادگاری و اشتراک آنها در "این اِستا گرام" شما از ماه،ماهواره را می فهمید و از باران و برف،تعطیلی مدارس و ادارات را.اصلاً به نظر من هیچ شاعری نمی تواند تهرانی باشد که تهران دنیای آهن هاست...

اصلاً من می توانم ادّعا کنم نیمه شب در سکوت روستا که فقط صدای جیرجیرک ها شنیده می شد،کنار جوی آبِِ کنار باغ حاج رمضان علی می نشستم و در حالی که فقط بوی شب بوها و خاک آب خورده را حس می کردم و فقط نور ستاره ها و ماه را می دیدم،شعر می گفتم.امّا کدام تهرانی این چنین تجربه ای داشته؟!او با چه شعر می گفته؟!فقط صدای بوقِ ماشین شنیده یا خِرچ خِرچ چرخ دنده ها یا جیغِ وحشیِ ترمزِ نیمه شبی.و فقط دود بوییده و نهایت لذّتی که حسّ بویایی اش برده بوی بنزین بوده و ....

من شکوه و صلابت را در کوه می بینم و سروِ تنهای میان دشت و او احتمالاً در برج میلاد، و درخت و دشت را هم که کلاً نمی بیند.من زندگی ام در دشت و دمن و بیابان و گلزار گندم ها گذشته و او در کافه تریا و کافی نت و کافی شاپ و هر کافی کوفت دیگری... 

          

من از او شاعرترم هرچند شعرهایم ایراد وزنی و مشکل قافیه داشته باشد و ارکان تشبیه و استعاره و مراعات و لفّ و نشر و این مزخرفات در آن نباشد و هرچند کتابی به چاپ نرسانده باشم ومن از او شاعرترم هرچند در شب شعرهای گوناگونی که در سالن مجلل همایش ها برگزار می شود شرکت نکرده باشم و جلوی فلان شاعر معروف هم شعر نخوانده باشم و هرچند شعرهایم را در 5 شبکه اجتماعی مختلف به اشتراک نگذرام و وبلاگ اختصاصی هم نداشته باشم و عضو سایت شاعران پارسی زبان هم نباشم.در هرحال من از او شاعرترم هرچند هرگز هیچ شعری نگفته باشم.

۴ نظر ۱۱ دی ۹۳ ، ۱۱:۴۶
صابر اکبری خضری

بسم الله الرّحمن الرّحیم...

سلمی جان!سلام!

نمی دانم،شاید شبیه این نوشته را در خیلی از شعر های خیلی از شاعران یا داستان های خیلی از  داستان نویسان خوانده باشی،مثلا آن شعر زرویی نصرآباد یا آن کتاب معروف بهمن بیگی.و شاید بگویی اینها تکراری ست که واقعا هم هست.اما من هم می خواهم بگویم،نه برای اینکه در تو تغییری ایجاد کنم،چون تو اصلا یک شخصیت خیالی در ذهن منی و اصلا وجود نداری که بخواهی عوض شوی-البته راستش را بخواهی بدم نمی آید که تو واقعا وجود هم می داشتی و بعد از خواندن این ها منقلب می شدی و ...ولی حیف که نیستی-،-شاید هم باشی و اسمت سلمی نباشد،اما اگر اسمت هم سلمی می بود خیلی خوب می شد.بگذریم...سلمی جان!من این چند خط را  ننوشتم که تو با آن گریه کنی و ته دلت از آن حس های خوب شاعرانه درست شود و ایضاً اینها را ننوشتم که وقتی جلوی دوستانم می خوانم،خوششان بیاید و مثلا بخواهند که دوباره به اصلِ خودشان برگردند و آدم های صاف و ساده و بی شیله پیله ای شوند،نه!که اگر آن طور بود،خیلی از این خطوط بالا را حذف می کردم و این همه اشکال نگارشی و زبانی و...را به حال خود رها نمی کردم...اینها را برای این ها ننوشتم! بلکه نوشته ام تا این حس عجیب-و به شدت رمزآلودِ-درونم را خاموش کنم.

می دانی چه شد به فکر نوشتن این نامه افتادم؟شب بود و نزدیک های وسط مهرماه. آرام و تنها در دانشگاه راه می رفتم دست هایم را از پشت درهم گره زده بودم و راه می رفتم.حالتی که به نظرم نزدیک ترین اسم به آن ،مقتدر مظلوم،کوهِ تنها،سروِ غریب است.باورت می شود من هر شب خیلی به ماه،از زوایای مختلف نگاه می کنم.آن قدر که حتی همین الآن هم که در کتابخانه نشسته ام و حدوداً یک ساعتی می شود ماه را ندیده ام،می توانم بگویم آن لکه های خاکستری و نسبتاًَ سیاه-همان کوه ها و چاله ها را می گویم- سمت چپش است و شکلی تقریبا این طوری:دارد.قشنگ ترین منظره ای هم که دوست دارم  از ماه ببینم این است:ماه در حالی که دور و برش پر از ابرهای خاکستری ست که با سرعت حرکت می کنند-طوری که فکر می کنی انگار ماه دارد حرکت می کند-در چارچوبی پر از شاخه های بی برگ درخت های پاییز در دانشگاه.امشب هم مثل هر شب دیگری داشتم کنارِ استخرِ ساکت و باوقارِ دانشگاه،راه می رفتم  و در آب،به ماه نگاه می کردم که یاد تو  افتادم.یاد آن سال های دور که هر دومان هنوز به این تهران لعنتی نیامده بودیم.کم کم آن حسِّ مرموز دلم را قلقلک داد و فهمیدم وقت شعر است،حتی این دو سه خط را هم گفتم:

شعر یعنی من و یک پنجره ماه،ماهِ کامل،روشن...

                                                                    ماهِ دلتنگ که دلتنگی آن را منِ شاعر،منِ محزونِ پریشان خاطر،

                                                                     فقط می فهمم...

ماه یعنی تو و یک برکه دنج-کنج آن خانه ی دور...

                                                                    سالها می گذرد،یادت هست...؟

اما به دلم نچسبید،چون حرف برای گفتن زیاد داشتم و حوصله آن همه شعر گفتن و دنگ و فنگ هایش را نه!

این شد که گفتم بنویسم.به یاد آن خانه ی کاهگلی و تو،وقتی که شب می شد و روستا تاریک و ساکت می خوابید و تو بیدار می شدی.مستانه در کوچه ها راه می رفتی و روی برگ ها دست می کشیدی.چقدر به سروها نگاه می کردی و به بیدهای مجنون! و وقتی که به سروها و بیدهای مجنون نگاه می کردی،چقدر شعر و خاطره و آیه و حدیث و مناجات و حتی مستند یادت می آمد.مستند حدیث سرو که درباره آقای بهجت و آقای قاضی بود.و کنار برکه می نشستی و شعرهایی که درباره دیوانگی،شب بوها،خانه های خسته و غریب کاهگلی و ستاره ها بود؛یادت می آمد.البته می دانم که تو خیلی به ستاره ها علاقه داری و می خواهی بیشتر از اینها درباره شان توضیح بدهم،اما فعلا نمی توانم.چون دانشگاه ما خیلی چراغ و پرژکتور دارد و به دلیل آلودگی های نوری زیاد،ستاره ها دیده نمی شوند.اما ماه چرا.و یادِ وقتی افتادم که در برکه ماه را می دیدی و شعرهای فاضل نظری که در آنها بحث برکه و ماه بود را می خواندی...وحتی گاهی می دیدم تند تند اشک می ریزی چون....اِ اِ چونش را نمی توانم بگویم چون می دانم راضی نیستی...سلمی جان!یادِ شب های روستا بخیر...

راستی سلمی!این را هم بگویم که من خودم خوب می دانم که آن زمان ها اصلا در روستایمان تلوزیون نبود تا حدیث سرو پخش کند و فاضل هم خیلی کوچکتر از آن بود که شعر بگوید امّا بلأخره این شهر خیال من است،دوست دارم این طور باشد!

و در آخر هم برای اینکه خیلی تلنگر آمیز و افسانه ای تمام شود،-هرچند می دانم کلیشه ای می شود-می گویم:

شنیده ام تازگی ها پنت هوس خریده ای،مبارک!

------------------------------------------------------------------------

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندارم،

                                                                        تو می روی به سلامت،سلام ما برسانی...


 

۲ نظر ۱۷ آذر ۹۳ ، ۲۳:۲۸
صابر اکبری خضری

    بسم الله الرّحمن الرّحیم...

من امیدوارم.من پایان هر چیز را روشن فرض می کنم و روشن می یابم.که واقعا هم همینطور است.زندگی خیلی بهتر از آن چیزی ست که ما فکر می کنیم،نه اینکه دنیا خوب است و داربقا و خوشی و سرمستی،نه!

امّا سیاه وافسرده کننده نیست.خیلی دلیل وجود دارد که ما از زندگی حد نهایت رضایت را داشته باشیم،یعنی از آن بالاتر نشود.به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست /// عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست...

ما در شهرمان شهید دارم،ما امام و رهبر داریم،ما خانواده خوب داریم،ما دوستان مؤمن داریم،ما کلی نعمت داریم،ما تن سالم دایم،ما نماز می خوانیم،ما نعمت حیات داریم،ما...اینها را باید یک عمرِابدی شکر کرد و کم است.ما امام حسین(ع)داریم،ما حرم امام رضا(ع)داریم،ما بهشت رضا داریم-بلوک 30-.ما امام زمان(عج)داریم، اصلا ما خدای به این مهربانی داریم،ممنونیم خدا.

حالا اگر در جامعه ما  عده ای گاهی اشباهی می کنند و اگر در زندگی ما،مشکلی،غربتی،فقری و فاقتی هست، واقعا در برابر این همه،هیچ است...خدایا شکرت!

فقط عزیزان!

به فکر آنهایی که الآن جای گرم و نرم برای خوابیدن،غذای چرب و چیلی برای خوردن،تن سالم یا خانواده ای چون ما،کامل و لذت بخش ندارند،باشیم!

دوستم-جواد طایی(1)-الآن دو سه هفته ای می شود در کماست و دوست دیگرم،دو سه هفته پیش مادرش در اثر سرطان فوت کرد و بیچاره برادر 7 ساله اش-سینا-که در مراسم ختم مادرش تاب بازی می کردیم و می خندید...

و آن دختربچه ی معصومِ کوچک هم هنوز با لکنت زبان صحبت می کند و لباس هایش همیشه(هروقت می بینمش)یکی و شلوار و "تقریبا کفشش" پر از سوراخ  است وهنوز صورتش را روغن یا نمی دانم  چه،سیاه و کثیف کرده و در مترو تجریش،"آدامس فرش" می فروشد.یک بار آخر شب،وقتی آدامس هایش تمام شد، دیدمش،چه قدر خوشحال بود!بدوبدو به سمت خانمی که گوشه انتهایی واگن نشته بود رفت و تمام پول هایش را به او داد و طبق قولشان،بادکنکِ با طرح خرسی اش را پس گرفت...

و آنهایی که الآن،پشت دیوار همین دانشگاه،"زیر پل یا شاید میز مدیریت"ی که من و امثال من تویش هستند،آتش روشن کرده اند و شب سرد زمستانی را...(2)

و دوستم که وقتی خانه شان بودم،ناهار 2 تخم مرغ داشتد و نان هایی جدا بیات شده ای از x روز پیش و یخچالی به غایت خالی...

و دوستم که آن برادرش که همسن برادرم است-الآن هردو سوم دبستانند-برای اولین بار پیتزا می خورد و با تعجبی و اشتیاقی واقعا معصومانه می گفت: "اینا چیه؟چی خوش مزه یه.یکی دیگه میگیری جون ما جون ما جون ما... "و کلی گریه کرد و ناراحت شد برای یک پیتزای دیگر...

خدایا شکرت!

    برای دولت کریمه یابن الحسن(عج)دعا می کنم. و برای همه حاجاتی که همیشه پیش خدا می گویی و می گویم و می داند چیست.

-----------------------

1-جواد طایی ورودی سال 87 رشته مدیریت دانشگاه امام صادق(ع)  که در حین فضاسازی برای محرم،به علت برق گرفتی،دچار سانحه شد و الآن در کماست...التماس دعا                                                                                                         2-دانشگاه امام صادق(ع) روی پل مدیریت است،بزرگراه چمران.

۲ نظر ۲۶ آبان ۹۳ ، ۲۰:۳۷
صابر اکبری خضری